همین ۱۳ بدر بود که همگی دسته جمعی رفتیم وانشون. توی زمین مادری دور هم جمع شدیم.
اولین بار بود که با حاج آقا مهدی و خانوادشون با هم میومدیم ۱۳.
اونقدر مهربون بود که نگو و نپرس. دستای مانی کوچولو رو گرفته بود و قدم به قدم همه جا باهاش می رفت.
چقدر حوصله داشت این مرد. رفته بودند با بابا سبزی می چیدند. از همین سبزی هایی که ما امروزی ها دیگه اسمش رو هم به زور می دونیم. اصلاْ خستگی براشون معنی نداشت. کار خودش تفریحی بود واسشون.
دستهای باران گِلی شده بود. خانمم اومد و گفت: این حاج آقا چقدر مهربونه. چقدر بچه ها رو دوست داره. بنده خدا دستهای بارانو گرفت و شست. درست مثل این که نوه خودش باشه!
بعد ناهار رفت و نشست یه گوشه و خیره شد به دور دستها. نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. خیلی چهره ش معصوم بود.
آخر سر که خواستیم بریم گفت: خدایا شکرت. اینم از ۱۳ امسال. معلوم نیست ۱۳ سال دیگه با هم باشیم یا نه!
***
ساعت ۱۱ شب تلفن زنگ زد.
حاج آقا مهدی رفت...
چقدر مظلوم. چقدر آروم. میگن موتور زده بهش. دلم کباب شد. رفتم تو شوک.
نگاه معصومانه ش و خاطرات روز ۱۳ مرتب داره توی ذهنم مرور میشه.
عجب روزگاریه
انالله و انا الیه راجعون
خدا رحمتش کنه. روحش شاد.
------------------------------------------------------------------------------
پ ن. شادی روح مرحوم حاج محمدمهدی التجایی الفاتحه مع الصلوات
* منصور عزیز، منو تو غمت شریک بدون.