این ترانه بوی نان نمی دهد...
این ترانه بوی نان نمیدهد
بوی حرف دیگران نمیدهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفرهای که بوی نان نمیدهد
نامهای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمیدهد:
با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمیدهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمیدهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمیدهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمیدهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمیدهد
...
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمیدهد
پارههای این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمیدهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد…
انگار تمام غمهای عالم را تکه تکه کردند و هر تکه ش رو مثل ابر ریختند تو آسمون سال ۹۱ تا هر از گاهی رو سرمون بباره. از همون روز تحویل سال، خبر شوم مرگ کسی رو شنیدم که واسم مث یه خواهر بود. آخرین روز فروردین هم دست کمی از روز اولش نداشت، سرد بود و غمگین. تو نمایشگاه هفته خوانسار شنیدم که عماد عزیز پر کشید و رفت.... تو این گیر و دار بی وفایی دنیا چهل روزی هم وبلاگم سیاه پوش رحلت اسفناک حاج آقا علوی عزیز شد. دیگه همه شاکی شده بودند که این سکوت غم انگیز وبلاگمو بشکنم. کامنتهای محبت آمیز دوستان داشت آمادم می کرد واسه یه شروع تازه. تا این که یه خبر شوم دیگه وجودم رو پر از درد کرد!
همین دیروز ساعت آخر داشتیم با هم تمرینها رو دونه دونه حل می کردیم. دارم فکر می کنم که کدوم تمرینا به اون رسید. یادمه رفتم بالای سرش و تمریناشم نگاه کردم و زود گذشتم. کاش بیشتر باهاش حرف می زدم. کاش هیچ وقت زنگ نمی خورد و تا غروب همینجور تمرین حل می کردیم و نمی رفتیم خونه. کاشکی اون نمی رفت خونه!
چهره دوست داشتنیش یه لحظه از جلوی چشام محو نمیشه. نه! باورم نمیشه! تو اون «چهره با صفا»، اون «نگاه نجیب و پر از حیا» و اون «کلام سرشار از ادب» اصلاً اثری از مرگ نبود! شک ندارم.
خبر دلخراش و باورنکردنی بود. بدون خداحافظی رفت! انگار دلش از اینجا گرفته بود. انگار از ما خسته شده بود. نه! حتماً «بوی بهشت» به مشامش خورده بود و دنبال بهونه می گشت.
امروز تو وصفهای مختلفی که از دوست و آشنا و همکارا ازش شنیدم، همه از ادب و نجابتش می گفتند. هیئتی ها می گفتند یکی از خدّام خوب هئیت رفته پیش اربابش.
خدا به خانوادش صبر بده. خیلی دردناکه! اما واسه من هیچ چیز وحشتناک تر از لحظه ای نیست که می خوام برم توی کلاس اول! بعید می دونم جرأت کنم ته کلاس رو نگاه کنم و جای خالیشو ببینم. خدا بهم طاقت بده! هنوز باور نمی کنم باید اسم «محمدحسین شرفی» رو از لیست کلاسم خط بزنم... نه! محمدحسین خواهد بود، اگه جسمش نیست اما عطر یادش همیشه توی کلاس و مدرسه پیچیده. اینو همه می دونن. حتی شیطون ترین همکلاسیهاش که امروز زار زار گریه می کردند و واسه بدرقش رفته بودند بهشت فاطمه... روحش شاد....
حمید عزیز تسلیت مرا پذیرا باش.
پ ن: فرازی از دعای عرفه اما سجاد(ع): خدایا! تو را به غیب دانی و قدرتی که بر آفرینش داری سوگند میدهم تا موقعی که زندگی را برای من بهتر میدانی مرا زنده نگهدار و موقعی که مرگ را برای من بهتر میدانی مرا بمیران.
-----------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
خاموش شد خورشید گرم چشمهایت
رفتی مرا آتش زدی با خنده هایت
کیف و کتابت منتظر مانده است برخیز
دلتنگ شد،سجاده و مهرت برایت
نا مهربان بودیم اگر ما را ببخشای
غمگین مرو از پیش ما نزد خدایت
این ابر محزون و عزا پوش دل ماست
آرام می بارد به روی رد پایت
رفتی سفر خوش خاطرت آرام اما
ما را مکن محروم جانا از دعایت
شعر از مجید شرفی
از همه دوستان و عزیزانی که در مراسم تشییع ،تدفین،ترحیم محمد حسین شرفی حضور به هم رساندند و به خصوص دوستان وبلاگ نویس ،همکلاسیهای آن مرحوم وهمه عزیزانی که با اظهار همدردی و درج پیام تسلیت در وبلاگهای مختلف تسلای
خاطر بازماندگان را فراهم نمودند تشکر و قدردانی نموده وآرزوی توفیق و سلامتی ایشان را از درگاه ایزد منان خواستارم .
حمید شرفی از طرف خانواده های شرفی و فتاحی
الهم صل علی محمد و آل محمد.