دریغا ای دریغا ای دریغا...
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۲۸ ب.ظ
نه طلبهاش
بودهام که رفتار استادیش را ببینم و نه فامیلش که رفتار خانهاش را و نه هممحلش
که رفتار مردمیاش را. تنها چند جلسه شاگرد کلاسش بودهام.
چند جلسه در درس دینی دبیرستان که آن هم مربوط به حدود سی سال پیش میشود؛ که به
تعداد انگشتان دست هم نرسید و زود تمام شد. و خاطره من از آن چند جلسه به قدری
مبهم و تار است که نمیتوانم چیزی دربارهاش بنویسم.
تنها
چیزی که من از آن روزها و معدود برخوردهای تصادفی اخیر با او به یاد دارم صدای گرم
و محکمش بود. صدای بم مخملین و دوستداشتنیش. صدایی آن چنان محکم که اطمینان و
یقین را القا میکرد. اطمینان از درستی اصول. اطمینان از درستی راه...
در
ذهن من حاج مرتضی آدمی قوی بود. وقتی سوالی میپرسیدی مستقیم و محکم نگاهت میکرد
و ابروانش را بالا میبرد و با اطمینان و استحکام پاسخ میداد.
میدانست
چه میگوید. حرفهایش از عمق وجود بود و بدون ذرهای تردید و کیست که نداند پشت
این استحکام چه زحمت و تلاشی نهفته است؛ آدم محکم از هزار هفت خان رستم میگذرد تا
محکم شود...
به
سن و سالت نگاه نمیکرد. به شغل و مقامت کاری نداشت. به پشت و عقبهات اهمیت نمیداد
بلکه خودت را میدید؛ خودت به عنوان یک انسان محترم. خود خودت بدون هیچ پیشوند و
پسوندی...
پیدا
بود کارش را بلد است. پیدا بود راهش را شناخته و تردیدی در قدمهایش ندارد. پیدا
بود روزی تصمیمش را گرفته و راهش را برگزیده. راهی که تمام لوازم و محدودیتها و
محذوریتهایش را میشناسد...
حالا
که کمی سرد و گرم روزگار چشیدهام، میدانم که انسان در هیچ مرحلهای از دانش و
آگاهی نمیتواند بدون تردید باشد اما صدای حاج مرتضی به من میگفت حاج مرتضی
تکلیفش را با تردیدهایش روشن کرده که اینچنین محکم است. و این مهمترین درسی است
که من از او گرفتم.
درس
من از حاج مرتضی این بود که چشمهایت را باز کن، خودت را بشناس، راهت را بشناس و
محکم قدم بردار و وقتی تردیدی در قلبت دیدی آن را رها نکن چرا که تردید صدایت را
میلرزاند و پایت را سست میکند.
تردید
را در دست بگیر و با ابروان بالا در چشمانش زل بزن و حرفش را خوب بشنو و تکلیفت را
با آن روشن کن: یا حرفش را بپذیر و به راه او برو و یا قانعش کن و او را به راه
خودت بیاور. راه سومی وجود ندارد...
به
نظر من نه فقط عبا و عمامه حاج مرتضی، که پیکان طوسی مدل نمیدانم چند او لباس
پیغمبر ما بود. پیکانی که نمیدانم چند سال مرکب او بود. پیکان فرسودهای که وقتی
حاج مرتضی را مقابل کاپوت بالا زدهاش میدیدم لذت میبردم از استواری یک
انسان در اصول و اهدافش. پیکانی که میگفت حاج مرتضی را من در چشم مردم عزیز کردم...
خدایش
به عزت بپذیرد...
وبلاگ کمش
ه زود
رفتی تا دیگر نباشد کسی که برایمان خطبه نماز عید را خلاصه کند در دو 10دقیقه کم
نظیر؛ از عرفان عمیق و فلسفه پیچیده قنوت فطر بگوید تا حرفهای خودمانی و ساده که:
«مردا! با زنهاتون مهرِبون باشید!» و سادهترش کند که: «بابا جوون! نترس، بهش بگو
دوسِت دارم! نَکُنَه اذیتش کنی! بد اخلاق نباشییا».
چه
زود در شبهای احیاء ماه رمضان تنهایمان گذاشتی، آنهنگامی که مسجد خلوت بود ولی
شوق بودن جوانها را میشد از نِگاهَت خواند هنگامی میگفتی: »خداوند متعال به مجلس
کوچک ما نظرِ خاص دارَه، جَوونا خدا اِز بابت شما به ملائک افتخار میکُنَه!»
چه
زود سپری شد نمازهای جماعتی که با اتمام اذان برخی مساجد دیگر، به اتمامش رسانده
بودی و به شیوه و سفارش جّد بلند مرتبهات توان و قوّت همه نمازگزاران را در نظر
میگرفتی تا هیچ کس از طولانی شدن نماز به سختی نیفتد.
چه
کوتاه بود روضههای مختصر 10دقیقهای بین دو نماز روزهای عاشورای هر سال و نماز
جماعت روزهای محرم که مثل سحرهای احیاء بود؛ خلوت ولی بی پیرایه و دلنشین.
چه
به سرعت دبیرستانیهای قدیم و بازیگوش دهه60و70، معلّم مهربانشان را از دست دادند،
معلم محبوبی که هر پرسشی را در کلاس پاسخ میداد و یادش به خیر میگفتی سوالهایتان
را روی کاغذ بنویسید تا نوجوانانِ چشم و گوش بسته آن سالها، کمینه نیازهای دینیشان
را بدانند و بلوغ خود را بشناسند، در روزگاری که این جور حرفها تابوی جامعه بود و
لاجرم ممنوعه!
و
حیف، صد حیف که غروب پاییزی دیگری نیست تا قدم زنان از مسجد تا خانه همراهیات
کنیم و برایمان حدیث بگویی در حالی که خِش خِش برگهای هزار رنگ خزان در زیر
پاهایمان با صدای عصا زَدَنهایت در هم میآمیزد و بر صدای جوی آب باریک میان کوچه
غلبه مییابد و همرمان بوی خاک تازه باران خورده عیشمان را کامل میکند تا هر
ثانیه به مقصد نزدیکمان کند که عمر سفر کوتاه است و زندگی سفری پر رمز و راز.
افسوس!
چه زود دیر شد.
وبلاگ پرنده می داند
بنده توفیق این را داشتم سالی لااقل
یک بار در محضر ایشان باشم و در همان مدرسه به دیدارشان مشرف میشدم انسان ساده
زیستی بود و همیشه نان خوانساری در بالای سر خود داخل اتاق داشتند و تعارف میکردند
و همیشه این جمله را میگفتند اگه منا زیاد دوست داری باید زیاد شیرینی برداری اگه
کم برداری میفهمم منا دوست نداری و انسان شوخ طبعی بود. یادمه یه سالی برای
سخنرانی شب شهادت حضرت زهرا دعوت کردیم مسجد حضرت ابوالفضل (ع) روستای ارجنک با
اینکه سرشون خیلی شلوغ بود و میتونستن نیان به ما و مردم روستا لطف کردن و تشریف
اوردن و سخنرانی زیبایی ایراد فرمودند و تا اخر مراسم و پذیرایی هم حضور داشتند و
با کلی خاطره خوبی که برای ما داشت مجلس را ترک فرمود و میگفت دوست دارم به
مراسمات شما بیام و این جونای با عشق و علاقه را راهنمایی کنم. روحشان شاد و
یادشان گرامی باد.
مهدی
بعد از عملیات کربلای پنج ،من که کمی
جراحت داشتم برای سپری کردن دوره نقاهتم خوانسار بودم تویه اون روزا متوجه شدم که
قراره حضرت ایت الله علوی در جمع بسیجیان در محل سالن سپاه پاسداران سخنرانی داشته
باشند ،من به هر زحمتی بود خودم رو رسوندم ،عجب مجلسی شد .بنظرم میاد تبلیعات سپاه
از اون جلسه فیلمبرداری کرده باشه ،یه جمله ی خیلی کارآمد فرمودند به نقل از نهج
البلاغه با این مضمون ((الا ان الدنیا قد تنکرت )) اهای مردم دنیای نا شناختهست مواضب
باشید .از خصوصیت ایشان صراحت لهجه ی خوانساریش بود .خدایا روحش رو همین الان با
ارواح خاندان پیامبر محشور کن
شاگرد
یادمه بچه که بودم همیشه میرفتم مسجدی
که ایشون پیشنمازش بودند.
یه روز بین دوتا نماز اسم من رو بلند گفتند و من رو صدا کردند که برم تو قسمت مردانه
مسجد و همونجا به من جایزه دادند. یه کتاب. که هنوز هم دارمش. و اون موقع خیلی منو
تشویق کردند .
یه بار هم یادمه داشتم با دوستام تو کوچه ای که منتهی میشه به مسجد لی لی بازی
میکردیم.ایشون اومدن که برای نماز به مسجد برند.کلی با ما حرف زدند .و بعدش به ما
گفتند هر موقع صلوات میفرستید آخرش بگید وعجل فرجهم تا شما هم جزو کسانی باشید که
امام زمان رو یاری کنید.یادمه همون موقع توی کوچه صلوات فرستادم و تا همین امروز
هم یکبار نشده که صلوات رو بدون و عجل فرجهم بگم.و همیشه هم موقع صلوات ایشون رو
یاد میکردم به خاطر این حرفشون
دلتنگ
ایشان در سال دوم دبیرستان دبیر دینی
ما بودند وبسیاری از مطالب دینی وشرعی را از آن مرحوم آموختم،شیوه تدریس ایشان
منحصر به فرد بود 45 دقیقه تدریس آنچه اجبار نظام بی برنامه آموزش وپرورش و آزمون
از درس گذشته (طبق وظیفه) و45 دقیقه دیگر فقط مسائل احکام.
45 دقیقه احکام ایشان به اندازه کل ساعات تلف شده ام در آموزش وپرورش ارزش داشت .و
در زندگی شخصی ام مفید بود.
خوانساری مقیم اصفهان
سال 84 بود فکر می کنم. من در خوانسار
دانشجو بودم. تصمیم گرفتیم به مناسبت هفته وحدت حوزه و دانشگاه با دانشجویان از
حوزه آقای علوی دیدن کنیم. به خصوص که شنیده بودیم امام خمینی هم مدتی در این حوزه
درس خوانده و همین برای ما خاطریه انگیز بود..
یک اتوبوس شدیم که دختران سانتی مانتال هم در بینمان بود. نشستیم و حاج آقا پرسید
چی بگم؟
یکی از این خوشمزه های اصفهانی تیکه پراند که جوک بگید. حاج آقا هم شروع کرد به
گفتن چندتایی حکایت نغز و شیرین با چاشنی مذهب.
اینقدر صحبت شرین شد که وقت اذان شد. در معیت حاج آقا(بدون اطلاع و هماهنگی قبلی)
رهسپار مسجد شدیم.
در راه مسجد یکی از دخترها حاج آقا را کناری کشید و در گوشش یک سوال شرعی کرد. به
مسجد که رسیدیم، جمعیتمان از ظرفیت مسجد بیشتر بود.
صدای یکی از زنان آمد که دختران را اصرار می کرد که بیایید، جا هست که یک دفعه حاج
آقا صدا زد: حاج خانم کاریشون نداشته باشید. بعضی شون عذر شرعی دارند!
میثم سعادت
بسم الله الرحمن الرحیم
با ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک
در پی خبر رحلت حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج سید مرتضی علوی خوانساری، عالم
زاده متقی ،وارع عادل،فقیه آگاه، مدیرلایق وشایسته حوزه علمییه شهر دارالمومنین
خوانسار ، این ثلمه ی عظیم بر پیکر مقدس اسلام ناب محمدی (صلی الله وعلیه واله) را
بطور خاص خدمت حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی الفرج الشریف)تسلیت گفته و خدمت
خانواده ی(سرفراز) بیت معظم له با متانت کامل وقلبی شکسته عرض مینمائیم که ما و
همه ی مردم خوانسار و با یک افق بالاتر بلکه همه ی شیعیان ایران زمین وسایر شیعیان
جهان، همگی در این ضایعه اسفناک مات ومبهوتیم وباشد که انشااله، تسلای دلمان که
مملوست از این دردها، به جمال پرنور حضرت حجت ابن الحسن العسکری التیام یابد
.ایشان در مدت عمرشریفش خصوصا بعد از انقلاب اسلامی بسیار مورد توجه نسل جوان
بودند ،همگی تائید میفرمائید که ما نسل جوان (دهه ی 60) از وی چه فیوضاتی را کسب
مینمودیم ،بطور خاص تمام مقصد نهائی ایشان هدایت نسل جوان بود لذا با این شایستگی
،این عالم زاهد تا قبل از فوتش ،وهمینطور تا ابد ،همچون سایر علمای خوانسار مانند
،حضرات عظما حاج سید محمد تقی (اعلی الله مقامه)وحاج سید احمد (قدس الله
)و...چراغانیند که به حرمت حضرت اباعبدالله الحسین منجی نسل بشر خواهند بود مردم
خوانسار افتخارش در همه ی دوران اینست که از وجود این روحانی وارسته(عند ربهم
یرزقون) به فیض ایقن بالله سیراب شده و تابلوی برجسته ی آن،رشادت حسین گونه ی همه
ی شهدای شهر خوانسار وحومه میباشند.در پایان ضمن اینکه از عموم مردم دعوت میشود
بطور چشمگیر در تمامی مراسم این فقید فقیه بصورت اجتماع مشخص، شرکت کرده و بعدلازم
میدانیم از هریک از آحاد مردم ومراجعه کننده گان به این سایت تقاضاکنیم که چنانچه
خاطره ای با این بزرگوار داشته به قلم آورده تا بدین وسیله بتوان با جمع آوری آن
نسبت به تمام زحماتش گوشه ای را جبران کرد .در پایان برای شادی روح بلند پرواز
،خوش اخلاق ،صادق وواثق ،عادل شجاع،حضرت حجت الاسلام والمسلمین، ایت الله زاده،
حاج سید مرتضی علوی خوانساری صلوات هدیه کنید.
شاگرد
هفته ی پیش منزل یکی از دوستان شب چارشنبه
مراسم دعا بود
حاج مرتضی آخر مراسم قبل از شام با حاجی رجایی اومدن تو اشپزخونه نشستند یه چای
بخورن
حاجی رجایی گفت آقا مهدی از این سی دی یادیارانت به ما هم بده
گفتم بروی چشم بعدش رو کرد به حاج مرتضی و گفت از این آقا مهدی باید ترسید فیلم
هرکس رو بگیره سال دیگه نیستش!!
حاج مرتضی خنده جانانه ای کرد و گفت پس عزرائیل که می گن شمایی؟!!
خدایش بیامرزد خاطره زیاد دارم ازشون منتهی این آخری تازه ترینش بود
مهدی حاجی زکی
بهترین خاطره ها ( از نظر من )
حال و احوال پرسی صمیمانه و البته با خنده رویی ایشون بود که وقتی به زبون خونساری
انجام میشد حس عجیبی داشت
اکثر مواقع وقتی از پل روبروی خونشون به سمت خونه با طلاب شون در حال حرکت بودند و
بحث میکردند وقتی منو میدیدند و من هم به خونساری باشون حال و احوال میکردم و شاید
بعضی از این طلاب یه جوری نگاه میکردند حس خوبی بهم دست میداد
حامد
من 8سال در محضر پدرم واستادم به
عنوان طلبه درس خواندم شاید یه کتاب بزرگ خاطره داشته باشم من در مدرسه موهای سر
بچه ها را اصلاح می کردم وهمچنین موهای سر استادم را اما وقتی نوبت استادم میشد
وقیچی وشانه دست می گرفتم دستم می لرزید وجذبه ایشان مرا می گرفت استاد می گفت مگر
شراب میخوری که اینقدر دستات می لرزه هرچه دارم از استاد است در طول هفته یک شب
تمرین منبر داشتیم یه نفر منبر می رفت وبقیه هم بعد از اتمام انتقاد می کردند
البته استاد برای اینکه طلبه ها هول نکنند خودش نمی اومد آن شبی که من منبر رفتم حوب
یادم هست استاد پشت در مسجد حوزه گوش ایستاده بودند وقتی تمام شد از مسجد بیرون
آمدیم مرا تشویق کرد و500تومان پول به من هدیه داد اینقدر برای درس وکلاس ارزش
قائل بودند مخصوصا کلاس تجزیه وترکیب 5صبح که یادم هست یه یک صبح ازکسی کلمه قرآنی
پرسیدند که چه صیغه ای هست وبلد نبود واز 5نفر دیگر که بلد نبودند واستاد قرآن را
بست وکلاس را 3الی 4روز تعطیل کرد وهر چه بچه ها گفتند استاد قبول نکرد درس راشروع
کند که عاقبت الامر با پادر میانی عده ای وبه شرط درس خواندن بچه ها کلاس دوباره
شروع شد خدایش رحمت کند واورا قرین اهل بیت نماید وصبر واجر به خانواده عزیزش
خصوصا فرزند عزیزش آقا سید محمد رضا که آن زمان که ما در جوار استاد بودیم 3الی 4
ساله بودند والان بزرگ واقا شده اند عنایت بفرماید
علیزاده
یک سال ونیم پیش بخاطر مستند فرزانه
ای از خوانسار(زندگی نامه آیت ا... حاج حسین علوی) بادوستان خدمت حاج آقا مرتضی
رسیدیم.دوستان از قبل لطف کرده بودند وتحقیق این کار رو به بنده حقیر واگذار کرده
بودند بخاطر این امر من بیشتر با حاج آقا در ارتباط بودم تقریبا سه ماه.به راحتی
کتابخونه مدرسه،تمام اسناد ومدارک،نسخ خطی،عکس ها وهر چیز که بدرد مون بخوره در
اختیارمون گذاشت.هیچ وقت خنده از لب هاش دور نمیشد،یه آرامش خاصی داشت که به من
امید میداد.حرفاش بدل مینشست
انگار میدونست که میخواد بره
آخه یه روز که تو مسجد آمیر عظیم،کنار مزار پدر واجدادش بودیم
روبه ما کرد وگفت این قبر رو هم برا خودم خریدم
من هم به زودی میرم....
چندین بار بعد ضبط مستند سراغ فیلم رو گرفت
ولی متاسفانه نشد که خود حاج آقا مرتضی این فیلم رو ببینند.................
افسوس که چنین کسی رو از دست دادیم
ققنوس
یادمه یه روز با شوهرم سخت دعوام شده
بود و اون بهم میگفت که حتی اجازه رفتن به خونه بابام رو هم ندارم. خیلی ناراحت
بودم و چون زورم به حرفاش نمی رسید گفتم که باید از یه مرجع سئوال بشه. بعدش هم
زنگ زدیم حوزه علمیه. حاج آقا علوی رو خواست و بعدش هم سئوالش رو پرسید. صدای تلفن
روی آیفم بود و من صدای هر دو طرف رو داشتم. شنیدم که حاج آقا از اونور گوشی حتی
اجازه ندادند که یه زن بدون اجازه شوهرش به خونه باباش بره.حتی در حالتی که قهره و
میخواد ترکش کنه. بعدش هم شروع کردند به نصیحت به من و شوهرم که باهم خوب باشید.
دنیا دو روزه.
امان از این دو روزه دنیا ........
خدا رحمتشون کنه. فکر می کنید اگه
رفته بودید چه اتفاقی واسه زندگیتون می افتاد؟! این از دوراندیشی ایشون بود.
سما
درسال 61می خواستم به جبهه بروم وبا
مخالفت خانواده ام روبروشدم دران زمان کلاس اول دبرستان بودم باپدرم به منزل اودر
حوزه رفتیم وپدرم شکایت مرا که می خواستم به جبهه برم به حاج اقا کرد این بزگوار
با شوخی لحظه ای مکث کردوگفت .....
خلاصه آن زمان کلاس دوم دبیرستان بودم با جثه ای کوچک که حاج اقا دبیر بینش اسلامی
ما بود خلاصه ما دوسه ماه اخر کلاس دوم را طی کردیم وبه نحوی در اخر فصل بهار
یواشکی جبهه را پیش روی خود گرفتیم ورفتیم وتا مهر منطقه بودیم وقتی امدیم ایشان
مارادیدبا ان زبان شیرین وخوش مزاج :فرمودند به زبان خوانساری(ای خداجونه مرگد کرو
اخرژ کار خودد بکرت)
بچه محله حاج اقامرتضی
علوی
تا وقتی خوانسار و تقریبا همسایگی و
سپس 4سال دبیر دین و اخلاق دبیرستان و همچنین امام جماعت مسجد محلمان بودند آنقدر
خوبی و درس و خاطرات خوش و آموزنده از ایشان دارم که ان شاءالله اگر عمری باشد
برای شما ارسال میکنم
سادگی - تواضع -مهربانی -خوش رویی -خوش برخوردی - صمیمیت با جوانها-منبرهای مختصرو
مفید-نمازهای شیرین وروئایی-سخنان شیرین - حدیثهای آماده برای گفتن -ته لهجه جذاب
-سیمای نورانی -جوابهای صحیح ...همه وهمه خصوصیاتی هستند که بنده هیچگاه فراموش
نمیکنم
وشکو
در اویل دوران دانشجویی حدودا سال 76
بود که محضر ایشان رسیدم و مطرح کردم که قصد راه اندازی قرض الحسنه ای برای
دانشجویان مرکز آموزش عالی خوانسار را دارم ایشان هم ضمن برخورد بسیار صمیمی و
استقبال از این موضوع از رهنمودهای حکیمانه خودشان بنده را بهره مند نمودند.
عصارزادگان
اذا مات العالم ثلم فی الاسلام ثلمه
لا یسدها شیئ
خبر فقدان عالم محبوب و سید جلیل القدری که همه خوانساری ها به اون عشق می ورزیدند
و آرزو داشتند خداوند وجود نازنینش را که مایه مباهات و برکت شهرشون بود را به این
زودی از اونها جدا نکنه ولی این قانون طبیعته که میچیند آن گلی که بیشتر به چمن
میدهد صفا ، حاج آقا علوی رحمت الله علیه چهار سال دبیر دینی این حقیر بودند و
علاوه بر اون سالهای زیادی هم افتخار اقتدا به نماز های ایشون را در مسجد علی ابن
ابی طالب منظریه داشتم و محبت و لطف بسیار زیادی نسبت به من داشتند ، دبیرستان
شریعتی هم که بودیم بین نماز ظهر و عصر که حاج آقا اقامه می کردند من دعای روزهای
هفته را میخوندم یه روز بعد از این که دعا را خوندم از جاشون بلند شدند و رو به
بقیه دانش اموزا و خطاب به من گفتند آقای موسوی خیلی خوب دعا را می خونی آفرین خدا
خیرت بده و لطفها و دلگرمی های دیگری از ایشون که هرگز فراموش نمی کنم
موسوی
مرحوم حاج آقا همانند درختی بود که
تازه ثمردهی اش آغاز شده بود هرگز به آنچه که مشیت خداست جسارت نمی کنم فقط شربتی
از لب لعلش نچشیدیم و برفت .
سال 46 من 5ساله بودم رفتم مسجد جامع آن موقع می گفتند بچه ها را توی مسجد راه
ندید نجس هستند ولی مرحوم حاج آقا حسین علوی که به ایشان آقا نجفی می گفتیم ( پدر
حاج آقا مرتضی )من را بردند صف اول پشت سر خودشان نشاندند وبه من محبت کردند از
این قضیه 30سال گذشت برای اولین بار پسر 5 ساله ام( امیر مهدی) را بردم مسجد
آقامیر عظیم حاج آقا مرتضی پسرم را بغل کردند و با عصا شون کلی با او بازی کردند و
در خلال اقامه نماز او را کنار خودشان نشاندند بعد به من گفتند حاج آقا :محبت ارثی
است شما پدرم را دوست داشتید من هم شما را دوست دارم و پسرتان هم من را دوست دارد
شما مسجدی هستید و پسرتان هم مسجدی می شود همین طور هم شد پسرم سال دوم دانشگاه
است و الحمدلله اهل نماز و روزه ... هر موقع دلم می گرفت می رفتم مدرسه با ایشان
درددل می کردم اما حالا .......
****
تا مدتی پس از درگذشت مرحوم پدرم هفته
ای چند بار به بهشت فاطمه می رفتم و از هر فرصتی برای گریه کردن استفاده می کردم
حدود 15 کیلو وزنم کم شده بود طوری که خانواده و دوستانم بسیار نگران شده وتصمیم
گرفته بودند من را پیش یک متخصص ببرند با وجودی که در سن 50 سالگی پدر 88 ساله ام
را از دست داده بودم اما نمی دانم چرا تحمل این مصیبت برایم خیلی سخت بود شاید
دلیلش همنشینی طولانی تر و یا هم خانه بودنم با ایشان یا همسفر بودنمان در زیارت
کربلا بود تا اینکه 3 ماه بعد از این واقعه شبی خواب دیدم پدرم با لباس مرتب و
زیبا و حالتی شاد و جوان شده داخل باغجه منزلمان به من رسید من را درحالی که گریه
می کردم بغل کرد و بوسید . گفتم پدر چرا تازگی ها کمتر به من سر می زنید گفت
پسرجان باخودت اینجور نکن مریض می شوی ها به فکر خانواده ات باش من جایم خیلی خوب
است و هیچ مشکلی ندارم و همه ی حساب و کتاب هایم را هم داده ام خیلی از آشنایان و
آن هایی که مدت ها قبل از من از دنیا رفته اند هنوز گرفتارند ولی من راحتم برو به
زندگی ات برس ....
چند روز بعد رفتم حجره مرحوم آقای علوی ودر حالی که گریه می کردم خوابم را برایشان
بازگو کردم حاج آقا هم همراه من گریه کردند و گفتند آقا: خواب شما قطعا یک رویای
صادقه است پدرتان به مردم خدمت می کرد و آزارش به کسی نمی رسید و همین باعث آمرزش
اوست بعدا شنیدم که مرحوم حاج آقا خواب من را بارها بالای منبر و در کلاس هایشان
برای دیگران ونیز برای طلبه ها نقل قول کرده و گفته اند مردم هشدار می دهم در عالم
برزخ هم حساب و کتاب هست.......
همسایه مرحوم حاج آقا علوی
امروز روز اربعین امام حسین(ع) است که
این مطلب را مینویسم. وقتی خاطرات عزیزان را خواندم بغضم ترکید و نتوانستم بعد از
22 روز از فوت ایشان گریه ام را نگه دارم.
آیت ا... علوی استاد اینجانب در دبیرستان شریعتی در دروس دینی و قرآن بودند. توجه
ایشان به مسائل دینی و شرعی به حدی بود که اینجانب بسیاری از مسائل شرعی را مدیون
و توجه ایشان هستم. چه زود از میان ما رخت بر بستند و یاد ایشان همیشه در ذهن ما
باقی خواهد ماند. این دعای زیبای ایشان را که در وقت قنوت در نماز همیشه میخواندند
را هیچوقت فراموش نمی کنم :
(( الهی عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک یا کریم یعنی خدایا با فضلت با ما رفتار
کن نه با عدلت ای بخشنده مهربان))
علی شاهی
یادش بخیر اون وقتا که با پدرم می
رسیدیم خدمت حاج آقا علوی برای محاسبه خمس سالیانه. حاج آقا بعد از حساب و کتاب
خمس، یه بیست تومنی نو (بیست سال پیش) به ما عیدی میدادند. ماهم همیشه منتظر بودیم
تا سال دیگه نوبت محاسبه خمس برسه بریم عیدی بگیریم.
چه طرح تشویقی خوبی بود؛ شاید الان که من به حمد خدا خمس مالم رو میدم از تأثیر
تشویقای ایشون باشه
وبلاگ مردمان رباط
۹۱/۰۹/۲۲
بنده توفیق این را داشتم سالی لااقل یک بار در محضر ایشان باشم و در همان مدرسه به دیدارشان مشرف میشدم انسان ساده زیستی بود و همیشه نان خوانساری در بالای سر خود داخل اتاق داشتند و تعارف میکردند و همیشه این جمله را میگفتند اگه منا زیاد دوست داری باید زیاد شیرینی برداری اگه کم برداری میفهمم منا دوست نداری و انسان شوخ طبعی بود. یادمه یه سالی برای سخنرانی شب شهادت حضرت زهرا دعوت کردیم مسجد حضرت ابوالفضل (ع) روستای ارجنک با اینکه سرشون خیلی شلوغ بود و میتونستن نیان به ما و مردم روستا لطف کردن و تشریف اوردن و سخنرانی زیبایی ایراد فرمودند و تا اخر مراسم و پذیرایی هم حضور داشتند و با کلی خاطره خوبی که برای ما داشت مجلس را ترک فرمود و میگفت دوست دارم به مراسمات شما بیام و این جونای با عشق و علاقه را راهنمایی کنم. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.